سایت خانه موسیقی به نقل از موسیقی ما: ملاقات را «علی مغازهای» منتقد و پژوهشگر موسیقی ترتیب داد. قرارمان اما جای متفاوتی بود: شفاخانهای در شمال غرب تهران. «حسین اصلانی» بعد از سالها آمده بود ایران و در این میان بیمار شده بود؛ اما فرصت ماندنش در ایران کوتاه بود و نمیشد از حضورش چشمپوشی کرد و چارهای نبود جز رفتن به آنجا. به اتاقش که رسیدیم، در بخش دیگری مشغول دیالیز بود. منتظرش شدیم و بعد از مدتی آراسته و مرتب آمد سر گفتوگو و با صبر و حوصله پاسخ سوالات آقای مغازهای را داد.
تابستان بود؛ گویی هزار سال پیش. قرار بود استاد از شفاخانه مرخص شود و دوباره برویم برای ادامهی گفتوگو در منزلِ یکی از اقوامش و با شرایط بهتر؛ اما بیماری طول کشید و بعد از مدتی هم او از ایران رفت. همیشه، همهچیز دیر میشود انگار. بیماری بالاخره استاد را از پا انداخت؛ اما انگار بختیاری ما بود که این گفتوگو به عنوانِ آخرین و البته اولین گفتوگوی ایشان توسط سایت «موسیقی ما» انجام شد. حالا استاد که سالهای بسیاری از زندگیاش را در امریکا گذراند (بهاجبار)، در دهاتِ کوچکِ کودکیاش میانِ آن همه گیاه و درخت، آرام گرفته است و ما میدانیم که دارد آن بالا شاد زندگی میکند که اینجا خوب سختی کشید تا به قولِ خودش، هنرش را نفروشد.
من 8-7 ساله بودم و جنگ جهانی دوم در جریان بود که از ده به رشت مهاجرت کردیم. همان زمان هم این مساله برای من خیلی عجیب بود؛ چون معمولا همه از شهر به روستا میرفتند تا امنیت داشته باشند؛ بعد متوجه شدیم که ماجرا چیز دیگری است و برادر من عاشق شده و به همین خاطر ما را هم به رشت آورده است.
بله. دو ساله بودم که پدرم را از دست دادم و ایشان سرپرست ما شدند. من از همان بچگی به موسیقی علاقهمند بودم و سازهایی مثلِ نی و گارمون را به شکلِ خودآموز یاد گرفته بودم و گاهی هم مینواختم. البته میدانستم بد می زنم؛ اما چون کسی نبود که این سازها را به شکلِ حرفهای بنوازد، از نوازندگی من استقبال می کردند.
مجبور شدم در 16 سالگی به تهران بیایم. در آن زمان موقعیتی داشتم که باید زندگیام را بهشکلی اداره میکردم تا از گرسنگی نمیرم. 18 ساله که شدم، ارثیهای که از پدرم برایم مانده بود (یک مزرعهی کوچک برنجکاری) را فروختم و یک آکاردئون خریدم.
یک اتاق اجاره کردم و مقداری وسیله خریدم به همراهِ یک آکاردئون. همانزمان شروع به یادگیری این ساز کردم. آکاردئون در آن زمان خیلی ساز چشمگیری بود؛ به خصوص اینکه در فیلمهای هندی که رونقِ بسیاری داشت، مدام این ساز نواخته میشد. من هم در مکانهایی که مردم جمع میشدند و به اصطلاح پیکنیک میکردند، مینواختم و لذت بسیار زیادی هم میبردم، اما بعد از مدتی دیدم پولِ ارثیهی پدر در حالِ تمامشدن است و اینطور نمیشود زندگی کرد به همین خاطر به کافههای لالهزار رفتم و نوازندگی کردم. دورانی که همیشه به آن افتخار میکنم؛ چون آن دوران بود که باعث شد تا من مراحلِ بعدی زندگیام را بگذرانم.
بههرحال ساز مینواختم و زندگیام را از این طریق میگذراندم. در آنجا ارکستری وجود داشت که با هم تمرین داشتند و اخت بودند؛ اما صاحبِ کاباره بر این اعتقاد بود که باید آکاردئون هم باشد؛ چون مردم این ساز را دوست دارند. رهبر ارکسترِ آنجا آقای باقری نام داشت که یکروز به من گفت: «ببینم چه میزنی که حقوقت 5 تومان از من بیشتر است؟» از حرفِ او بسیار ناراحت شدم و بعد از آن 6 ماه درِ خانه را بستم و روزی دو- سه ساعت تمرین میکردم. دیگر «بند» و ارکستر ما معروف شده بود و کافهها برای اینکه ما را داشته باشند، با هم رقابت میکردند. یادم میآید سال 1335، آنقدری شهرت پیدا کرده بودم که پنج هزار تومان به من دادند که در کافهی آنها بزنم. در همانزمان یکی از اعضای ارکستر با نامِ آقای «حسین شاهوردی» که خودش نوازندهی کلارینت بود، به من گفت: «این زندگی نشد؛ برو کنسرواتوار و موسیقی را درست یاد بگیر تا برای خودت آیندهای داشته باشی.»
بله، اگر نمیآمدم برایم خطرناک بود. البته من بعد از مدتِ کوتاهی از این حزب بُریدم؛ چون گمان کردم که هیچ کدام از کارهای آنان برای ایران نیست و همه چیز در راستای سیاستهای اتحاد جماهیر شوروی است. این حزب برای ایران هیچ کاری نکرد.
یکبار. یک تجمعی شکل گرفته بود که آنجا مردم را به شدت کتک میزدند، از پاسبان پرسیدم چرا این کار را میکنی؟ گفت: «میخواهی بفهمی؟» گفتم بله! ما را بردند بازداشتگاه و تا حد مرگ کتکم زدند. آنقدر که گمان کردم الان من را میکشند؛ به همین خاطر خونم را روی صورتم مالیدم که پاسبان ترسید و دست از کتک زدنِ من برداشت. بعد از مدتی دادگاهی شدم که البته قرار منع تعقیب صادر کردند و تبرئه شدم و بعد هم به تهران آمدم.
ما از نظر اقتصادی و شهرت از گروههای موسیقی کافهای برجسته بودیم؛ وقتی ایشان به من گفتند که موسیقی را به شکلِ آکادمیک طی کن، گفتم من پول ندارم پیانو بخرم. گفت خودم برایت این مساله را درست میکنم. ایشان انسان بسیار باگذشتی بود و در زندگی من تاثیر بسیار زیادی داشت. بعد از آن به هنرستان عالی موسیقی رفتم.
آقای خالقی مدیر هنرستان عالی موسیقی «ملی» بودند و من در هنرستان عالی موسیقی «جهانی» درس میخواندم. در آن زمان برای گذرانِ زندگی همچنان در کافهها مینواختم و ساعت 2 نیمهشب با سرایدار کنسرواتوار هماهنگ کرده بودم و میرفتم آنجا پیانو می زدم. این وضعیت ادامه داشت تا اینکه توانستم یک پیانو بخرم و بعد از آن روزی 5 ساعت تمرین میکردم. استادم نیز فارغالتحصیل کنسرواتوار موسیقی مسکو و استاد بسیار خوبی بود.
بله، ایشان به اندازهای من را دوست داشت که سه سال تمام به خانهاش رفتم و تمرین کردم، بدون آنکه یک ریال از من دریافت کند.
بله. ایشان تلاش کرد تا من به عنوان استاد تئوری در کنسرواتوار فعالیت کنم؛ چون استاد تئوری آنجا فردی معتاد بود که دلِ چندانی برای کار نمیسوزاند و میخواستند اخراجش کنند. او فهمید که من در کافهها ساز میزنم و گفت: «من را قبول ندارید و میخواهید که از کسی که مطربی میکند، استفاده کنید؟» آقای استوار پاسخ دادند که مساله کجا کار کردن نیست، مساله این است که یک شخص چه اطلاعاتی دارد و مسالهی ارزش کاری مطرح است. به هرحال وقتی استاد پیانوی من این ماجرا را فهمید؛ گفت: «من به کسی که آکاردئون زده باشد، درس نمیدهم؛ چون دستش خراب است.» و من قانعش کردم که روزی پنج ساعت پیانو تمرین میکنم.
بله؛ اما من انقدر پیانو میزدم که کسی نمیتوانست متوجهی آن شود که نوازندهی آکاردئون هم هستم.
زمانی که به کنسرواتوار آمدم، شاگرد خوب پیانوی آقای «هوشنگ استوار» بودم و برای ارکستر کارهایی را تنظیم میکردم. سالِ 44 به رادیو رفتم و شاهِ ایران طبق معمول و بنا به دستورِ رییسجمهور امریکا میخواست ایران را مدرنیزه کند و به همین خاطر در رادیو به کسانی نیاز بود تا موسیقی چند صدایی بدانند. آقای استوار که به من اعتقاد داشت، استخدامم کرد. اولین آهنگی که ساختم، شورای موسیقی من را صدا کردند و آن موسیقی را سانسور کردند که البته من به این موضوع افتخار میکنم.
هر دو.
نمیخواهم از خودم تعریف کنم؛ اما من پایهگذار موسیقی پلیفونیکِ پاپ بودم. آن زمانی که آقای زندهیاد محمد نوری با یک آکاردئون و ویلون جان مریم را میخواند، ما فضا را کامل عوض کردیم. شخصیت سازم در آنجا مطرح است؛ اگرچه در اینجا فقط به خواننده اهمیت داده میشود و نوازنده بدبخت است.
در آن سالها من بسیار فعال و پدیدهی جدیدی برای رادیو بودم؛ چون کسی نبود سازهای بادی را بشناسد. خیلی از تنظیمهای آثار موسیقی پاپ (قبل از سالِ 50) برای من است. بسیاری از آهنگسازان مثلِ آقای شهبازیان و سریر میخواستند تا من کارهایشان را تنظیم کنم.
بله.
نمیدانم، خیلی هم رسم نبود که اسم عوامل را بنویسند. ضمن اینکه برای رادیو کار میکردم و دستمزدم را از این سازمان میگرفتم.
من به «واروژان» بسیار کمک کردم؛ البته نمیخواهم او را تحقیر کنم؛ او تنظیمکنندهی بسیار خوبی است؛ اما چند سالی پیش من کار کرد و بعد از اینکه من رفتم موسیقی را خوب عرضه کرد.
جشنهای 2500 ساله برگزار شده بود که طی آن اطلاعیهای صادر کردند که تمام آهنگسازان وظیفه دارند، آهنگی برای جشنها بنویسند و اگر این کار را نکنند، عواقبِ این ماجرا به خودشان برمیگردد.
بله! حضور او در رادیو فاجعه بود. متاسفانه او آدم خوبی نبود. من با خودم گفتم چرا باید این کار را انجام دهم؟ آن زمان هم کسی نمیتوانست حرفی بزند، واگرنه زندگیاش بر باد میرفت. من گفتم اجازه بدهید که بروم آمریکا دو هفته استراحت کنم و برمیگردم و قطعه را مینویسم.
نه کاملا سیاسی بود؛ دوست نداشتم که براساسِ یک دستور موسیقی بنویسم. مگر میشود به زور قطعهای نوشت؟
بله از این فضای پردرآمد گذشتم و نمیدانستم چطور باید در امریکا زندگیام را میگذراندم. اگر هفت سال تا انقلاب را میماندم، حتما میلیونر میشدم اما با وضع اسفناکی در امریکا زندگی را شروع کردم.
نتوانست به سرعت بیاید.
بله، او را با یک سری از کتابهای کمونیستی دستگیر کردند و او گفت این کتابها را داییام به من داده است. با خودش فکر کرده بود من که امریکا هستم و دستِ آنها به من نمیرسد.
بسیار. میتوانستم سه ماهه همسرم را ببرم؛ اما این ماجرا سه سال طول کشید.
بله ساواک و اف. بی. آی. من در جایی کار میکردم که مدیر آنجا از من پرسید: «ساواک کیست؟ اینجا چند نفری آمده بودند و میگفتند ما از ساواک هستیم.» فهمیدم که میخواهند من را تعقیب کنند و چیزی از من به دستشان بیاید. از آن طرف خوانندهای آنجا بود که طرفدار شاه بود و به من پیشنهاد کرد که ماهی 50 هزار تومان به تو میدهم تا کارهای من را در ایران انجام دهی که بعدها متوجه شدم او هم با ساواک همکاری دارد.
من با رفتنام خودم را کشتم، چون شوخی نیست که شما در اوج شکوفایی مادی و معنویتان مهاجرت کنید و زمینگیر شوید. این تصمیم کار هر کسی نیست.
گاندی میگوید انسان با یکبار افتادن شکست نمیخورد. آن دوران برای من رنجآور و شکنجهآور بود. اما کسی که نمیخواهم خودش را بفروشد، باید با مسایلی اینچنین، دست و پنجه نرم کند.
آنجا کسی نبود که من را قضاوت کند، به همین خاطر گاهی زمین میشستم و البته به خودم دلداری میدادم که: «نگران نباش تو روزی به چیزی که میخواهی برسی. سعی میکردم روحیهام را از دست ندهم.»
بله. تکنیک من این است که موسیقی ایران باید با موسیقی جهان رابطه داشته باشد. چقدر میخواهیم موسیقی یکنواخت هفت دستگاه را گوش دهیم؟ به همین خاطر موسیقی محلی را وارد موسیقیام کردم تا نکاتی تازه در آن مطرح شود. من همیشه این جمله را گفتهام که در موسیقی نواحی ما نکاتی نهفته است که در بتهوون هم نمیشویم.
متاسفانه آهنگسازان مدرن ما از غربیها تقلید میکنند. مثلا میخواهند «بارتوک» شوند، چرا؟ خب او که خودش هست. به همین خاطر من از همان ابتدا موسیقی ایران و موسیقی نواحی را وارد کار خودم کردم.